بخش اول: بحران جهانی سرمایهداری
ترجمهی بابک کسرایی
بحران جهانی سرمایهداری
بحران جهانی سرمایهداری واقعیتی است که هیچ کس نمیتواند به آن بیتوجهی کند. اقتصاددانان همین دیروز به ما اطمینان میدادند که تکرار 1929 غیرممکن است. حالا دارند از خطر تکرار رکود بزرگ اقتصادی حرف میزنند. صندوق جهانی پول از افزایش خطر رکود اقتصادی شدید و طولانی در سطح جهانی خبر میدهد. چیزی که در ابتدا فروپاشی مالی در آمریکا بود اکنون به اقتصاد واقعی کشیده و شغلها، خانهها و زندگی میلیونها نفر را تهدید میکند.
ترس بازارها را فرا گرفته است. ریچارد فولد، مدیر اجرایی سابق برادران لهمان، به کنگرهی آمریکا گفت که بانک او با "طوفان ترس" کنار رفته است. به نظر نمیرسد این طوفان سرِ آرام شدن داشته باشد. چنانکه مورد ایسلند نشان داد نه فقط بانکها که کشورها هم در خطر ورشکستگی هستند. قرار بود آسیا جهان را از رکود نجات دهد اما بازارهای آسیایی به مالیخولیای عمومی کشیده شدند. هر روز از توکیو تا شانگهای، از مسکو تا هنگ کنگ شاهد سقوطهایی سخت هستیم.
این بزرگترین بحران مالی از سال 1929 تاکنون است. و همچون سقوط بزرگ، این بحران نیز در پی احتکار عظیم در دورهی قبلی میآید. حجم عظیم احتکار در دو دههی قبلی بیسابقه بود. ارزش بازار سهام در آمریکا از 5.4 تریلیون دلار در سال 1994 به 17.7 تریلیون دلار در سال 1999 و 35 تریلیون در سال 2007 رسید. این بسیار بیش از میزان سرمایهی احتکاری موجود پیش از سال 1929 است. بازار سپردههای فرعی حداقل 500 تریلیون دلار است یعنی ده بار بیش از تولید کل کالاها و خدمات در جهان.
در سالهای رونق که بانکداران توانستند ثروتی بیحساب انباشته کنند هیچ کس صحبت از تقسیم سود با بقیهی جامعه نمیکرد. اما امروز که به مشکل برخوردهاند پیش دولت میآیند و تقاضای پول میکنند. اگر قمارباز مصممی باشید که پول قرض کردید و هزار دلار باختید و نمیتوانید قرضش را بپردازید به زندان میروید. اما اگر بانکدار ثروتمندی هستید که بر سر میلیاردها دلار پول بقیهی مردم قمار کرده و باخته به زندان نمیفرستندتان بلکه چند میلیارد پول بقیهی مردم را از طریق دولت بهتان جایزه میدهند.
دولتها در مواجهه با خطر فروپاشی تمام و کمال نظام بانکی رو به اقدامات مستاصلانه آوردهاند. دولت بوش 700 میلارد دلار به تابوت بانکدارها تزریق کرده است. این تلاشی عجولانه برای دمیدن زندگی در کالبد بیجان نظام مالی است. این میزان معادل 2400 دلار برای هر مرد و زن و کودک در آمریکا است. دولت بریتانیا طرح نجاتی با بیش از 400 میلیارد پوند (نسبت به جمعیت، بسیار بیشتر از آمریکا) اعلام کرده و اتحادیهی اروپا هم چند میلیاردی اضافه کرده است. طرح نجات آلمان شامل نزدیک به 20 درصد تولید ناخالص داخلی بزرگترین اقتصاد اروپا میشود. دولتِ صدراعظم آنگلا مرکل قول داده با 80 میلیارد یورو در بانکهای بیمار سرمایهگذاری کند و بقیهی پول را صرف پوشش تضمینها و فقدانهای وام کند. تابحال نزدیک به 2.5 تریلیون دلار در سراسر جهان خرج شده و این پول هنوز نتوانسته جلوی گرایش نزولی را بگیرد.
اقدامات مستاصلانه
بحران کنونی به هیچ وجه تا به آخر پیش نرفته است. اقدامات دولتها و بانکدارهای مرکزی جلوی آن را نمیگیرد. آنها با پرتاب کردن پولهای بسیار به بانکها در بهترین حالت به نجاتی موقتی دست مییابند یا بحران را تا حدودی آرام میسازند و آن هم به قیمت بار عظیم قرض بر دوش نسلهای آینده. اما هر اقتصاددان جدی میداند که بازارها حالا حالا جای سقوط دارند.
وضع کنونی از بعضی لحاظ حتی بدتر از سال 1930 است. موج عظیم احتکار که پیشامد بحران مالی کنونی بود و آن را آماده ساخت چندین بار بزرگتر از موردی بود که به سقوط 1929 انجامید. میزان سرمایهی مصنوعی که در نظام مالی جهانی تزریق کردهاند (و سمی است که میتواند کل آن را یکجا نابود کند) اینقدر عظیم است که هیچ کس توانایی اندازهگیریاش را ندارد. در نتیجه "اصلاح" مربوطه (برای استفاده از نامی که اقتصادانان امروز به کار میبرند) حتی دردناکتر و دیرپاتر خواهد بود .
در دههی 1930 آمریکا بزرگترین بستانکار جهان بود. حالا بزرگترین بدهکار جهان است. روزولت در زمان طرح نو میخواست اقتصاد آمریکا را از دل رکود بزرگ دوباره آغاز کند و مقادیر عظیمی از پول در اختیار داشت. امروز بوش باید به کنگرهای مردد التماس کند که پولی را به او بدهند که ندارند. تصویب هدیهی 700 میلیارد دلاری به شرکتهای بزرگ به معنای افزایش بیشتر در قرض عمومی است. این به نوبهی خود به معنای دورهای کامل از ریاضت و کاهش استانداردهای زندگی برای میلیونها شهروند آمریکا است.
این اقدامات شتابزده جلوی بحران را، که تازه هنوز شروع نشده، نمیگیرد. همانگونه که طرح نوی روزولت، بر خلاف تصور عموم، جلوی رکود بزرگ را نگرفت. اقتصاد آمریکا تا سال 1941 هنوز وضعیت نازلی داشت و در این هنگام بود که آمریکا وارد جنگ جهانی دوم شد و خرجهای عظیم نظامی بالاخره بیکاری را حل کرد. بار دیگر مواجه با دورهای طولانی از کاهش استانداردهای زندگی، بستن کارخانهها، کاهش دستمزدها، کاهش مخارج اجتماعی و ریاضت عمومی هستیم.
سرمایهداران خود را در کوچهی بنبستی میبینند و راه فراری پیدا نمیکنند. تمام احزاب سنتی در سردرگمی و نزدیکی فلج به سر میبرند. رئیس جمهور بوش به جهان گفته که جواب دادن طرح نجات مالیاش "مدتی طول میکشد". تا آن وقت هر روز شرکتهای بیشتری ورشکست میشوند، کسان بیشتری کارشان را از دست میدهند و کشورهای بیشتری ویران میشوند. بحران اعتباری دارد شرکتهایی را که قبلا سالم بودند تکان میدهد. شرکتهایی که نمیتوانند سرمایه کسب کنند مجبور میشوند اول از سرمایهگذاری ثابت بکاهند و بعد از سرمایهی کارآمد و بالاخره از اشتغال.
شرکتها دارند به دولتها و بانکهای مرکزی التماس میکنند که نرخهای بهره را کاهش دهند. اما تحت شرایط کنونی چنین کاری بیفایده است. پس از کاهش هماهنگ نیم درصدی، شاهدِ زوال شدید بازارهای سهام جهان بودیم. کاهش نرخ بهره توسط بانکهای مرکزی آشوب بازارها را حل نمیکند. در مقابل رکودی جهانی هیچ کس نمیخواهد سهم بخرد و هیچ کس هم نمیخواهد پول قرض دهد. بانکها دیگر قرض نمیدهند چون اطمینان ندارند که پولشان هرگز بازگردد. تهدید فلج بالای سر کل نظام است.
علیرغم تلاشهای هماهنگ بانکهای مرکزی برای تزریق پول به نظام، بازارهای اعتبار همچنان لجوجانه ثابتند. دولت بریتانیا به بانکداران هدیهای با ارزش بیش از 400 میلیارد پوند داد. نتیجه، سقوط بازار سهام بود. در واقع پس از اعلام این اهداییه و اعلام کاهش نرخ نیمدرصدی توسط بانک انگلستان، نرخ قرض بینبانکی افزایش یافت. این کاهشها به طور کلی به وامگیرندگان و خریداران خانه منتقل نمیشود. این اقدامات بحران را حل نکرده بلکه به جیب همان کسانی پول میریزد که فعالیتهای محتکرانهشان اگر عامل بحران نبود به شدت بر آن افزود و مشخصهای ناگهانی و غیرقابل مهار به آن داد.
بانکها هرگز نمیبازند
بانکدار در گذشته مرد محترمی با کتی قهوهای بود که قرار بود الگوی مسئولیت باشد و پس از بازرسیهای بسیاری به مردم پول، قرض دهد. اما تمام این اوضاع در دورهی اخیر عوض شد. با نرخهای بهرهی پایین و نقدینگی حاضر و آماده و بسیار، بانکدارها جانب احتیاط را رها کردند و بخاطر سودهای بالا میلیارد میلیارد به کسانی قرض دادند که فهمیدند هنگام افزایش نرخها از پس پرداخت قسطها برنمیآیند. نتیجه، بحران مسکن سابپرایم بود که در بیثبات کردن کل نظام مالی نقش داشت.
دولتها و بانکهای مرکزی با هم دسیسه کردند تا بادی به آتش احتکار بزنند تا از رکود بگریزند. بانک فدرال در زمان آلن گریناسپن نرخهای بهره را بسیار پایین نگه داشت. این را سیاستی بسیار هوشمندانه دانستند. اینگونه روز شیطانی را به تاخیر انداختند و نتیجه فقط این شد که وقتی بحران بالاخره از راه رسید، هزاربار بدتر شد. پول ارزان به بانکدارها امکان داد غرق جنونی از احتکار شوند. افراد پول قرض کردند تا در املاک سرمایهگذاری کنند یا کالا بخرند؛ سرمایهگذاران با استفاده از بدهی ارزان در داراییهای پرسودتر سرمایهگذاری کردند یا در مقابل سرمایهگذاریهای موجود پول قرض گرقتند؛ قرض دادن بانکها داراییهای مشتریان را تا سطحی بیسابقه بالا کشید و فعالیتهای مشکوک را بیرون ترازنامهها انجام میدادند.
حالا همهی این کارها به ضد خودش بدل شده است. تمام عواملی که اقتصاد را به بالا هل میدادند الان با هم جمع شدهاند تا روند رو به پایین وحشتناکی ایجاد کنند. زخم بدهیها باز میشود و کمبود اعتبار میتواند اقتصاد را به توقفی کامل بکشاند. اگر کارگری در شغلش اشتباه کند، اخراجش میکنند. اما وقتی بانکدارها کل نظام مالی را آتش میزنند انتظار جایزه هم دارند. مردان کت و شلوارپوشی که با احتکار پول بقیهی مردان پولدار شدهاند، اکنون تقاضا میکنند که مالیاتدهندگان نجاتشان دهند. این وقیحترین منطقها است که بیشتر مردم در درک آن مشکل دارند.
در سالهای اوج، بخش مالی و بانکی سودهای عظیمی کسب میکرد. در سال 2006 تنها بانکهای بزرگ حدود 40 درصد سود تمام کسب و کارها در آمریکا را از آن خود کردند. این صنعتی است که مدیران رده بالای آن 344 بار بیشتر از کارمندان معمولی در آمریکا حقوق میگیرند. سی سال پیش حقوق متوسط مدیر کل 35 برابر کارگری معمولی بود. سال قبل، متوسط حقوقِ مدیر کل 500 شرکت برتر، 10.5 میلیون دلار بعنوان "پاداش" دریافت کرد.
بانکدارها میخواهند ما تمام اینها را فراموش کنیم و بر ضرورت نجات بانکها تمرکز کنیم. باید تمام نیازهای ضروری جامعه را کنار بگذاریم و ثروت جامعه را در کلیتش در اختیار بانکدارهایی بگذاریم که خدماتشان به جامعه بسیار مهمتر از خدمات پرستاران و دکتران و معلمها و کارگران ساختمانی دانسته میشود. دولتهای اتحادیهی اورپا و آمریکا در یک هفته معادل میزان مورد نیاز برای حل گرسنگی جهانی برای نزدیک به 50 سال را خرج کردند. میلیونها نفر از گرسنگی رو به مرگند و بانکدارها به خرج مردم حقوقها و مزایای آنچنانی میگیرند و زندگی تجملی برای خود فراهم میکنند. این واقعیت که بحرانی وجود دارد هم تغییری در این نمیدهد.
"به نفع همه؟"
بیشتر مردم با استدلالات بانکدارها و سیاستمداران قانع نمیشوند. آنان به تلخی از این واقعیت که پولی که به سختی کسب کردند تقدیم بانکدارها و ثروتمندان میشود بیزارند. اما وقتی اعتراض میکنند نوای هماهنگ و کرکنندهی سیاستمداران پاسخ میدهد: "راه دیگری نیست". این استدلال اینقدر و با چنان لجاجتی تکرار میشود که بیشتر منتقدین را ساکت میکند، بخصوص به این علت که تمام احزاب بر سر این مسئله موافقند.
دموکراتها و جمهوریخواهان، سوسیال دموکراتها و دموکرات مسیحیها، محافظهکاران و حزب کارگریها همه در دسیسهای حقیقی گرد هم آمدهاند تا مردم را قانع کنند که "نفع همه" در این است که جیب مردم کارگر را بزنند تا پول بیشتری به دست گنگسترهای شرکتها برسد. فریاد میزنند: "ما نظام بانکی سالم (بخوانید پرسودتر) نیاز داریم. باید اعتماد را احیا کنیم و اگر اینطور نشود، فردا صبح آخرالزمان میشود".
با این نوع استدلال میخواهند فضایی از ترس و وحشت ایجاد کنند تا بحثی منطقی را غیرممکن سازند. اما این استدلال واقعا چه اجزایی دارد؟ آن را از تمام تعارفاتش که تهی کنیم، معنی آن چنین است: از آنجا که بانکها به دست ثروتمندان است و از آنجا که ثروتمندان فقط وقتی پولشان را "ریسک" میکنند که نرخ بالای سود بگیرند و از آنجا که در حال حاضر سودی نمیسازند و فقط ضرر میکنند، دولت باید دخالت کند و به آنها مقادیر عظیمی پول دهد تا سودهایشان را و در نتیجه اعتمادشان را احیا کنند. و سپس همه چیز خوب خواهد شد.
جان کنت گالبریت، اقتصاددان شهیر آمریکایی، این استدلال را اینگونه خلاصه میکند: "فقرا زیادی پول دارند و ثروتمندان به اندازهی کافی ندارند". ایدهی اینها اینست که اگر وضع ثروتمندان خوب باشد در طولانیمدت بخشی از ثروتشان پایین میریزد و همهمان نفع میبریم. اما چنانکه کنز گفت: در طولانیمدت ما همه میمیریم. باضافه این تئوری در عمل غلط از کار در آمده است.
این استدلال که حتما و حتما باید کلی پول مردم را به بانکها تزریق کرد چون اگر این کا را را نکنی، فاجعهای اتفاق میافتد، مردان و زنان سختکوش و عادی را متقاعد نمیکند. آنها سوالی خیلی ساده میپرسند: چرا ما باید خرج اشتباه بانکدارها را بدهیم؟ اگر خودشان خودشان را درگیر این اوضاع کردند، خودشان هم باید خودشان را نجات دهند. به غیر از کاهش قابل توجه شغلها در بخشهای مالی و خدماتی، بحران بانکی به طرق دیگر نیز بر استانداردهای زندگی تاثیر میگذارد. ناآرامی در بازارها به زوال بازار سهام انجامیده و اندوختههای کارگران و طبقهی متوسط را نابود کرده است.
تا امروز، صندوقهای بازنشستگی آمریکاییها تا 2 تریلیون دلار از دست دادهاند. یعنی کسانی که در تمام زندگی سخت کار کردند و پولی اندوختند به این امید که بازنشستگی نسبتا راحتی داشته باشند حالا باید برنامههایشان را به هم بزنند و بازنشستگیشان را به تاخیر بیاندازند.بیش از نصف مردمی که اخیرا مورد نظرسنجی قرار گرفتند گفتند که نگرانند که مجبورند بیشتر کار کنند چون ارزش اندوختههای بازنشستگیشان پایین آمده و تقریبا یکی از چهارنفر ساعات کاری خود را افزایش داده است.
بسیاری از مردم مواجه با تجدید مالکیت و از دست دادن خانههایشان هستند. اگر خانوادهای خانهاش را از دست دهد، اینرا نتیجهی حریصی خودشان و فقدان دوراندیشی میبینند. قوانین آهنی بازار و "بقای اصلح" آنها را به بیخانمانی محکوم میکند. این امری خصوصی است و ربطی به دولت ندارد. اما اگر بانکی به علت احتکار حریصانهی بانکدارها فروبپاشد، این بداقبالی وحشتناکی برای کل جامعه است و در نتیجه کل جامعه باید متحد شود تا آن را نجات دهد. این منطق وارونهی سرمایهداری است!
این تلاش شرمآور برای انداختن بار بحران بر دوش کسانی که کمتر از همه توان پرداختش را دارند باید مورد مقاومت قرار بگیرد. برای حل بحران باید کلیت نظام بانکی و مالی را از چنگ محتکرین درآورد و تحت هدایت دموکراتیک جامعه درآورد تا بتواند به منافع اکثریت خدمت کند و نه منافع ثروتمندان.
خواستههای ما:
- طرحهای نجات ثروتمندان را متوقف کنید. پاداش به گربههای چاق ممنوع! بانکها و شرکتهای بیمه را تحت هدایت و مدیریت دموکراتیک کارگری ملیسازی کنید. تصمیمات بانکی باید به نفع اکثریت جامعه اتخاذ شود نه اقلیتی از انگلهای ثروتمند. پاداش بانکهای ملیشده و سایر شرکتها باید تنها در موارد نیاز ثابتشده به سرمایهگذاران کوچک پرداخت شود. ملیسازی بانکها تنها راه تضمین داراییها و افزودههای مردم عادی است.
- کنترل دموکراتیک بانکها. ترکیب هیئت مدیره باید اینگونه باشد: یک سوم با انتخاب کارگران بانک، یک سوم با انتخاب اتحادیههای کارگری برای نمایندگی منافع طبقهی کارگر در کلیت آن و یک سوم از دولت.
- پایان فوریِ مزایای آنچنانی. حقوق مدیران نباید بیشتر از حقوق کارگری ماهر باشد. چرا بانکدار باید ارزشی بیش از دکتر یا دندانپزشک داشته باشد؟ اگر بانکدارها آمادهی کار در شرایط معقول نیستند باید اخراج شوند و فارغالتحصیلان شایستهای جایشان را بگیرند که بسیاریشان به دنبال کار و آمادهی خدمت به جامعه هستند.
- کاهش فوری نرخهای بهره که باید محدود به هزینههای ضروری عملیات بانکی باشد. اعتبار ارزان باید برای تمام کسانی که به آن نیاز دارند فراهم باشد: کسب و کارهای کوچک و کارگرانی که خانه میخرند و نه بانکدارها و سرمایهدارها.
- حق مسکن؛ پایان فوری تجدید مالکیتها، کاهش کلی اجارهها و برنامهی عظیم ساخت و ساز خانههای اجتماعی با قیمت مناسب.
دلیل بحران
دلیل ریشهای این بحران رفتار بد برخی افراد نیست. اگر چنین بود، راهحل هم آسان میبود: کاری کنیم که در آینده بهتر برخورد کنند. وقتی گوردون براون حرف از "شفافیت، صداقت و مسئولیتپذیری" میدهد، منظورش چنین چیزی است. اما همه میدانند که امور مالی بینالمللی همانقدر شفاف است که چاه مستراح و اتحاد بانکها همانقدر صادق است که مجمع مافیا و همانقدر مسئولیتپذیر که قماربازان نفرتانگیز. اما اگر تمام بانکداران هم قدیس بودند، تفاوت بنیادینی ایجاد نمیشد.
صحیح نیست که دلیل بحران را طمع و فساد بانکدارها بدانیم (گرچه آنها بیاندازه طمعکار و فاسد هستند). این در واقع بیانی از بیماری کل نظام است - بیانی از بحران اندامی سرمایهداری. مسئله طمع افراد خاص یا فقدان نقدینگی یا نبودِ اعتماد نیست. مسئله این است که نظام سرمایهداری در سطح جهانی در بنبستی تمام و عیار گیر آمده است. دلیل ریشهای بحران این است که رشد نیروهای مولده از محدودههای تنگ مالکیت خصوصی و دولتملت فراتر رفته. گسترش و کاهش اعتبار اغلب دلیل بحران دانسته میشود اما در واقع این تنها واضحترین نشانهی آن است. بحرانها بخشی دائمی از نظام سرمایهداری هستند.
مارکس و انگلس این را مدتها پیش توضیح دادند:
"جامعه نوين بورژوازى، با روابط بورژوازى توليد و مبادله و با مناسبات بورژوازى مالکيت آن، جامعهاى که گويى سحر آسا چنين وسائل نيرومند توليد و مبادله را بوجود آورده است، اکنون شبيه جادوگرى است که خود از عهده اداره و رام کردن آن قواى تحت الارضى که با افسون خود احضار نموده است بر نمیآید. حال ديگر يک چند ده سال است که تاريخ صنايع و بازرگانى تنها عبارتست از تاريخ طغيان نيروهاى مولده معاصر بر ضد آن مناسبات مالکيتى که شرط هستى بورژوازى و سلطه اوست.
کافى است به بحرانهاى تجارتى اشاره کنيم که با تکرار ادوارى خويش و به نحوى همواره تهديدآميزتر هستى تمام جامعه بورژوازى را در معرض فنا قرار ميدهند. در مواقع بحران تجارتى هر بار نه تنها بخش هنگفتى از کالاهاى ساخته شده، بلکه حتى نيروهاى مولدهاى که بوجود آمدهاند نيز نابود ميگردد. هنگام بحرانها يک بيمارى همگانى اجتماعى پيديد ميشود که تصور آن براى مردم اعصار گذشته نامعقول بنظر ميرسيد، و آن بيمارى همگانى اضافه توليد است. جامعه ناگهان به قهقرا باز ميگردد و بغتتا بحال بربريت دچار ميشود، گويى قحط و غلا و جنگ عمومى خانمانسوزى او را از همه وسائل زندگى محروم ساخته است؛ پندارى که صنايع و بازرگانى نابود شده است. چرا؟ براى آنکه جامعه بيش از حد تمدن، بيش از حد وسائل زندگى بيش از حد صنايع و بازرگانى در اختيار خويش دارد.
نيروهاى مولدهاى که در اختيار اوست، ديگر بکار تکامل تمدن بورژوازى و مناسبات بورژوازى مالکيت نميخورد؛ برعکس، آن نيروها براى اين مناسبات بسى عظيم شدهاند و مناسبات بورژوازى، نشو و نماى آنها را مانع ميگردد؛ و هنگامى که نيروهاى مولده در هم شکستن تمام اين موانع و سدها را آغاز ميکنند، آنگاه سراسر جامعه بورژوازى را دچار پريشانى و اختلال مينمايند و هستى مالکيت بورژوازى را دستخوش خطر ميسازند. دايره مناسبات بورژوازى بيش از آن تنگ شده است که بتواند ثروتى را که آفريده خود اوست در خويش بگنجاند. از چه طريقى بورژوازى بحران را دفع ميکند؟ از طرفى بوسيله محو اجبارى تودههاى تمام و کمالى از نيروهاى مولده و از طرف ديگر بوسيله تسخير بازارهاى تازه و بهرهکشى بيشترى از بازارهاى کهنه. و بالاخره از چه راه؟ از اين راه که بحرانهاى وسيعتر و مخربترى را آماده ميکند و از وسائل جلوگيرى از آنها نيز ميکاهد. " (این قطعه از مانیفست از نسخهی فارسیِ ادارهی نشریات بزبانهای خارجی (مسکو، 1951) آمده است-م).
این قطعه از مانیفست کمونیست، که در سال 1848 نوشته شد، امروز مثل آنزمان تازه و مربوط به اوضاع است. انگار آن را همین دیروز نوشتهاند.
بهرحال مهمترین مسئله نه بانکداری که اقتصاد واقعی است: تولید کالاها و خدمات. برای تولید سود، اینها باید بازاری پیدا کنند. اما تقاضا مدام کاهش مییابد و فقدان اعتبار این را افزایش میدهد. ما با بحران کلاسیک سرمایهداری روبرو هستیم که فیالحال قربانیان بیگناه بسیاری گرفته است. فروپاشی قیمتهای خانهها در آمریکا به معنی بحران در صنعت ساخت و ساز بوده که فیالحال به سقوط صدها هزار شغل انجامیده است. صنعت ماشین در بحران است و فروش آن در آمریکا در پایینترین حد خود در 16 سال است. این به نوبهی خود به معنای کاهش تقاضا برای فولاد، پلاستیک، کائوچو، برق، نفت و سایر محصولات است. تاثیر آن بر سراسر اقتصاد محکم خواهد و به افزایش بیکاری و کاهش استانداردهای زندگی میپردازد.
هرج و مرج سرمایهداری
بیش از سی سال است که بهمان گفتهاند بهترین نظام اقتصادی ممکن چیزی به نام "اقتصاد بازار آزاد" است. از اواخر دههی 1970 شعار بورژواری این بود که "بگذار بازارها بشکفند" و "دولت را از اقتصاد بیرون نگه دارید". قرار بود بازار قدرتهای جادویی داشته باشد تا بتواند نیروهای مولده را بدون دخالت دولت سازمان دهد. این تفکر به قدمت آدام اسمیت است که در قرن هجدهم از "دست نامرئی بازار" سخن گفت. سیاستمداران و اقتصاددانان مدعی شدند که چرخهی اقتصادی را لغو کردهاند. دوباره گفتند و گفتند که "اوج و رکود دیگر تکرار نمیشوند".
اصلا صحبت از اینکه آنها باید از مقرراتی پیروی کنند، ممکن نبود. برعکس، با صدای بلند میگفتند تمام مقررات و ضوابط را باید حذف کرد چرا که "مخالف بازار آزاد" هستند. اینگونه بود که تمام ضوابط را دور ریختند و به نیروهای بازار اجازهی حکومتی آزادانه دادند. طمعِ سود هم کار را تمام کرد تا مقادیر عظیم سرمایه بی هیچ مشکلی از قارهای به قارهی دیگر برود، صنایع را نابود کند و با فشار دکمهای در کامپیوتر به سقوط ارزهای کشورها بیانجامد. این چیزی است که مارکس "هرج و مرج سرمایهداری" نامید. اکنون نتیجهاش را میبینیم. با 700 میلیارد دلار از سوی دولت آمریکا و بیش از 400 میلیارد پوند از دولت بریتانیا، دولت تا سالها درگیر خواهد بود. 400 میلیارد پوند برابر با نیمی از درآمد ملی بریتانیا است. حتی اگر این پول پرداخت شود (که فرضی بعید است) شاهد سالهای بسیار افزایش مالیات، کاهش خدمات اجتماعی و ریاضت خواهیم بود.
قانونی بسیار قدیمی، غریزهی گله، امروز بر رفتار بازارها حاکم است. کمترین بوی چرخش شیر در جنگل که به مشام برسد، گاومیشها گله گله چنان هراسان میشوند که هیچ چیز جلودارشان نیست. چنین روندی است که سرنوشت میلیونها نفر را تعیین میکند. این واقعیت زمخت اقتصاد بازار است. همانطور که گاومیشها بوی شیر را حس میکنند، بازارها هم بوی نزدیکی رکود را میفهمند. چشمانداز رکود دلیل واقعی هراس است. این اتفاق که بیافتد، هیچ چیز جلودارش نیست. تمام سخنرانیها، تمام کاهشها در نرخ بهره و تمام پولهایی که به بانکها میدهند هیچ تاثیری بر بازارهای مالی نخواهد داشت. آنها میبینند که دولتها و بانکهای مرکزی ترسیدهاند و خودشان نتایج لازم را میگیرند.
وحشت و هراسی که بازارها را فرا گرفته میتواند بر تمام تلاشهای دولت برای مقابله با بحران غلبه کند. هیچکدام از اقدامات مستاصلانهی بانک مرکزی آمریکا و دولتها و بانکهای بریتانیا و اروپا نتوانسته جلوی رم کردن این گله را بگیرد. این افتضاح از همیشه هراسآورتر است چون دقیقا همان کسانی که امروز فریاد کمک دولتی میزنند همان کسانی هستند که همیشه فریاد میزدند دولت جایی در کارآیی اقتصاد ندارد و بازار آزاد باید بتواند بدون هیچ ضابطه و هیچگونه دخالت دولت به کارش ادامه دهد.
حالا به تلخی شکایت میکنند که ناظران و ضابطهگذارها کارشان را درست انجام نمیدادند. اما تا همین اواخر همه موافق بودند که تنها کارِ ناظرها اینست که کاری به بازارها نداشته باشند. ناظرین درست میگویند که کار آنها ادارهی بانک نیست چون شعارشان در 30 سال گذشته همین بوده است. ناظرین از لندن تا نیویورک و ریکیاویک نتوانستند جلوی "افراطگری"های صنعت مالی را بگیرند. در سه دههی گذشته هوادارن اقتصاد بازار همه خواستار الغای ضوابط و مقررات بودند.
قرار بود رقابت بین مراکز مالی، به لطف دست نامرئی بازار، تضمین کارآیی بازار باشد. اما ورشکستگی این سیاستهای لسهفر در تابستان 2007 با کراهت آشکار شد. حالا همه دارند به سینههاشان مشت میزدند و از عواقب اعمال خودشان ناله میکنند. اکنون جامعه دارد خرج سیاستهاشان را میدهد و سرمایهداران و نمایندگان سیاسیشان سعی کردند با ایجاد تورم مداوم در حباب احتکار، دورهی اوج بازار را حفظ کنند. همهشان در جعلی بزرگ دست داشتند. جمهوریخواه و دموکرات، کارگری و محافظهکار، سوسیال دموکرات و "کمونیستِ" سابق - همه به آغوش اقتصاد بازار رفتند و این کارناوال شادِ پولسازی را جشن گرفتند.
هوشمند بودن پس از وقوعِ واقعه کار سختی نیست؛ بروید از هر دائمالخمری صبحِ فردای میگساری بپرسید. همهشان قصم میخورند که درس را گرفتند و دیگر مشروب نمیخورند (تصمیمی عالی که صادقانه قصد اجرایش را دارند). تا اینکه به مهمانی میگساری بعدی از راه میرسد. حالا همهی ناظرین مالی در کوچکترین جنبههای مسائل بانکها هم درگیر شدهاند اما درست پس از اینکه بانکها در آستانهی فروپاشی هستند. پس قبلا کجا بودند؟
در حال حاضر همه تقصیر بحران را بر گردن بانکداران طماع میاندازند. اما همین دیروز همین بانکداران طماع را همهجا ناجیان ملت، خالقان ثروت، پذیرندگان خطر و سازندگان شغل مینامیدند. بسیاری در لندن و وال استریت اکنون در آستانهی از دست دادن شغل خود هستند. اما تجار از طریق مزایای کوتاه مدت احتکار در بازار، میلیونها دلار کسب کردهاند. روسای تجار در اتاق هیئت مدیره هنوز کازینو را میگردانند چون حقوق آنها هم مرتبط به نتایج کوتاه مدت است.
مقامات بالاخره به جنب و جوش افتادهاند و میخواهند به عنوان هزینهی کمکها، حقوق بانکداران را محدود کنند. این کار را بر اساس اصول و اعتقاد انجام نمیدهند. آنها از واکنش مردم به افتضاحِ پرداخت مزایای عظیم از منابع عمومی به همان کسانی که باعث آشوب در اقتصاد شدند، میترسند. رئیس و روسا کاری به بالاگرفتن حال و هوای خشم و نفرت در جامعه ندارند. هر چه باشد برای آنها بیاهمیت است. اما سیاستمداران نمیتوانند کاملا بیتفاوت باشند چون رایدهندگان میتوانند در انتخابات بعدی، بیرونشان کنند.
مشکل پیشروی آنها این است که تنظیم هرج و مرج سرمایهداری غیرممکن است. از طمع گله میکنند اما طمع در قلب اقتصاد بازار است و نباید محدود شود. تمام تلاشها برای محدود کردن "افراط" در حقوقها و مزایا و غیره با خرابکاری روبرو میشود. بازار نارضایتیاش از کاهش ناگهانی قیمت سهامها را ابراز میکند. این باعث میشود قانونگذاران ذهنشان را متمرکز کنند و مجبور میشوند به پایگاه رای واقعیشان توجه کنند: صاحبانِ ثروت. وقتی کارگری امسال اضافه حقوقش را قربانی میکند، این پول برای همیشه از بین رفته. اما این قانون برای بانکداران و سرمایهداران صدق نمیکند. حتی اگر دومی، برای دلایل نمایشی قبول کند امسال مزایایش را محدود کند، سال آینده با افزایش مزایا این "از خودگذشتگی" بزرگ را جبران میکند. کار سختی نیست.
این تفکر که مردان و زنان خود نمیتوانند جهان و اوضاعشان را بهتر از این پیش ببرند توهینی دهشتناک علیه نژاد بشری است. بشریت در 10 هزار سال گذشته توانسته از هر مانعی عبور کند و به طرح هدف نهاییِ آزادی پیش رود. کشفیات خارقالعاده در علم و فنآوری چشمانداز حل تمام مشکلاتی که قرنها و هزارهها از آن رنج بردهایم، در اختیارمان میگذارد. اما این توان عظیم بالقوه را، تا وقتی تحت لوای نظام سود است، نمیتوان به بهرهبرداریِ کامل رساند.
برای زندگی بهتر
حیرتآور است که بعضی ناظران در تلاششان برای دفاع از سرمایهداری سعی میکنند تقصیرِ بحران را به گردن مصرفکنندگان و خریداران خانه بیاندازند: میگویند "تقصیر همهمان است" و خجالت هم نمیکشند. مدعی میشوند که هر چه باشد کسی ما را مجبور نکرده بود وام مسکن 125 درصدی بگیریم یا با خرید تعطیلاتهای گران خارجی و کفشهای مد روز، قرض بالا بدهیم. اما در موقعیتی که اقتصاد به سرعت رشد مییابد و اعتبار ارزان است حتی فقرا هم وسوسه میشوند که "آنسوی توانشان زندگی کنند". در واقع لحظهای فرا رسید که نرخهای بهرهی واقعی در آمریکا منفی بود. یعنی مردم بخاطر قرض نگرفتن، جریمه میشدند.
سرمایهداری هرروز نیازهای جدیدی تولید میکند و تبلیغات صنعت عظیمی است که با پیشرفتهترین شیوهها سعی میکند مصرفکنندگان را راضی کند که باید فلان و بصار را داشته باشند. زندگی تجملی افراد "مشهور" و ثروتمند را جلوی چشم فقرا به نمایش میگذارند و به آنها دیدگاهی منحرف از زندگی میدهند و مغزشوییشان میدهند تا خیالِ چیزهایی را در سر بپرورانند که هرگز به آنها نمیرسد. آنوقت تناقضگویان بورژوا انگشت اتهام را به سوی تودهها میبرند که مانند تانتالوس محکوم به تماشای ضیافتند و در عین حال باید درد گرسنگی و تشنگی بکشند.
خواست زندگی بهتر به هیچ وجه غیراخلاقی یا غیرمنطقی نیست. اگر مردان و زنان همیشه چیزی بهتر نمیخواستند، هرگز پیشرفتی در کار نمیبود. جامعه به شرایطی ساکن و جامد میرسید. شکی نیست که باید زندگی بهتری بخواهیم چرا که تنها یکبار زندگی میکنیم. و اگر تمام امیدمان باید محدود به آنچه اکنون موجود است میبود چشمانداز بشریت به راستی تاریک میبود. آنچه بیشک غیراخلاقی و غیرانسانی است، مسابقهی جنونآمیزی است که سرمایهداری به راه انداخته و در آن طمع فردی نه تنها موهبت که چشمهی تمام پیشروی بشری دانسته میشود.
طبقهی سرمایهداری به باصطلاح "بقای اصلح" متعقد است. اما منظورشان بقای اصلحترین و هوشمندترین نیست بلکه بقای ثروتمندان است؛ هرچقدر غیراصلح و احمق و زشت و بیمار باشند و مهم هم نیست در این روند چند فرد بسیار اصلح و هوشمند بمیرند. این فکر که پیشرفت شخصی من متضاد با پیشرفت بقیه است، که طمع شخصی من باید از فقدانهای سایرین ارضا شود، که برای پیشرفت باید فرش را از زیر پای بقیه کشید، هر روز به شکلی نظاممند عرضه میشود. این فردگرایی وحشیانهی بورژوازی پایهی روانشناختی و اخلاقی بسیاری از امراضی است که در حال حاضر بر جامعه اثر میگذارند، محدودش میکنند و آن را به سطح بربریت اولیه میکشند. این اخلاقیاتِ "سگ، سگ را میخورد" است. اخلاقیاتِ مفهومِ "هر کس باید به فکر خودش باشد و بگذار نفرِ آخرِ صف نصیبِ شیطان شود".
این کاریکاتور اسفبار از انتخاب طبیعی توهینی به یاد و خاطرهی چارلز داروین است. واقعیت این است که نه رقابت بلکه همکاری کلید بقا و پیشرفت نژاد بشر از اولین خاستگاههایش بود. نیاکان اولیهی ما در ساواناهای آفریقای شرقی (چرا که ما همه از نسل مهاجرین آفریقا هستیم) مخلوقاتی کوچک و ضعیف بودند. آنها پنجهها و دندانهای قوی نداشتند. نمیتوانستند به سرعتِ حیواناتی که میخواستند بخورند یا حیواناتی که میخواستند آنها را بخورند، بدوند. طبق این "بقای اصلح" گونهی جانوری ما باید حدودا سه میلیون سال پیش از بین میرفت. مهمترین امتیاز تکاملی که نیاکان ما داشتند همکاری و تولید اجتماعی بود. فردگرایی تحت این شرایط به معنی مرگ میبود.
تغییر ذهنیت
باید از مدافعان تئوری باصطلاح "بقای اصلح" سوالی ساده پرسید: چرا نمیگذارید بانکها، که معلوم شده به هیچ وجه برای بقا، اصلح نیستند، بمیرند و در عوض میخواهید از جیب بزرگمنشی همان جامعهای که قرار بود وجود نداشته باشد نجاتشان دهید؟ برای نجات بانکهای ضعیف و غیراصلح، که بانکداران احمق و ناکارآمد آنها را اداره میکنند، اکثریت هوشمند و سختکوش باید با خوشحالی، قربانی دهد. اما جامعه به هیچ وجه قبول نمیکند که برای خدمت به این هدف ارزشمند باید از تجملاتی همچون مدرسه و بیمارستان بگذرد و در آیندهی نزدیک، ریاضت را بپذیرد.
شوکهای اقتصادی که هر روز در روزنامهها و در تلویزیونها به گوش میرسند از داستانی خبر میدهد که معنای آن برای همه روشن است: نظام کنونی جواب نمیدهد. به قول ضربالمثل آمریکایی: it is not delivering the goods. پولی برای خدمات درمانی و مدارس و مقرریها نیست اما به وال استریت که میرسد، تمام پول دنیا حاضر و آماده است. به قول گور ویدال، بزرگترین نویسندهی زندهی آمریکایی، این سوسیالیسم برای ثروتمندان و اقتصاد بازار آزاد برای فقرا است.
بسیاری مردم از این اوضا، نتایج درستی میگیرند. آنها به تدریج نظام سرمایهداری را زیر سوال میبرند و به دنبال آلترناتیو هستند. متاسفانه هیچ آلترناتیوی بلافاصله، واضح و مبرهن نیست. در آمریکا نگاه مردم به اوباما و دموکراتها است. اما جمهوریخواهان و دموکراتها تنها چکمههای راست و چپ شرکتهای بزرگ هستند. دوباره به قول گور ویدال "در جمهوری ما فقط یک حزب هست. حزب مالکیت که دو بالِ راست دارد". اوباما و مککین هر دو وفادارانه از نجات 700 میلیارد دلاری شرکتهای بزرگ دفاع کردند. آنها نمایندهی همان منافع با تغییراتی اندک در تاکتیکها هستند.
این واقعیات تاثیری قدرتمند بر آگاهی میگذارد. یک بخش پایهای مارکسیسم این است که آگاهی انسانی به شدت محافظهکار است. مردم عموما تغییر را دوست ندارند. عادت، سنت و روتین نقش بسیار مهمی در شکل دادن به چشمانداز تودهها بازی میکند که معمولا در مقابل ایدهی تغییرات عمده در زندگی و رسومشان مقاومت میکنند. اما وقتی وقایع بزرگ جامعه را از بنیان تکان میدهد، مردم مجبورند عقاید، باورها و تعصبات گذشته را تجدید کنند.
اکنون به چنین دورهای وارد شدهایم. عصر طولانی رفاه نسبی که در کشورهای سرمایهداری پیشرفته دو دهه یا بیشتر طول کشیده است به استثنای رکود نسبتا متوسطی در سال 2001 مشکلی نداشت. علیرغم تمام بیعدالتیهای واضح سرمایهداری، علیرغم ساعات طولانی کار، شدت گرفتن استثمار، نابرابری شدید، تجمل کریه ثروتمندان که بیشرمانه در کنار اعداد روزافزون فقرا و حاشیهایها به نمایش گذاشته میشد - علیرغم همهی اینها بیشتر مردم باور داشتند که اقتصاد بازار جواب میدهد و میتواند به نفع آنها کار کند. این بخصوص در ایالات متحده، صدق میکرد. اما امروز این دیگر برای تعدادی روزافزون از مردم، صدق نمیکند.
Contents | Part 2 >> |